تاراجوووون عسل مامانتاراجوووون عسل مامان، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
بابامحمدبابامحمد، تا این لحظه: 50 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
مامان منیرمامان منیر، تا این لحظه: 41 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره
پیمان آسمانی عشق پیمان آسمانی عشق ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

برای تارای مامان و بابا

و چهار ماه ب سرعت سپری شد

سلام تاراجان عزیز دل مامان خوبی گلکم امشب جمعه شب 30 خرداد 93 ب سلامتی جهار ماهگیت ب پایان رسید امروز روز خوبی بود صب خوابیدیم حدود 1 بود رفتیم خونه باباجون تا عصری اونجا بودیم  ولی از بقل من بیرون نیومدی نمیدونم ولی فهمیدم ک خوب حس میکنی و میفهمی  ظهر موقع رفتن وقتی لباس تنت کردم کلی دست وپازدی و خوشحال شدی  خلاصه روز بدی نبود شب ک برگشتیم خونه شام اماده کردیم ومثه همیشه بابایی بعد شام  خوابش برد   تو اما چ کردی بعد این ک خوب شیر خوردی خوابوندمت رو زمین تا برم آشپزخونه بیام دیدم غلت زدی و دمر  شدی داری بازی میکنی و شادی خب یکی دیگه ب شاهکارات اضافه شد در هرحال امروز هم گذشت روی ...
31 خرداد 1393

دخترناز و کارای این روزاش

سلام عسل ناناز مامان خوبی گلم دخمل خوشگل مامان  بعد از بیماری ک طولانی شد روزهای اخر چهارماهگیت رو داری سپری میکنی و گاهی با خودم فکرمیکنم در چشم بهم زدی بزرگ میشی و من دیگه این روزها رو باتو تجربه نمیکنم  نگاه خوشگلت ک پاک و معصومه ولی بهم زل میزنی همیشه اونقدر بادقت نگاهم میکنی ک حس میکنم  بانگاهت بهم چیزی میگی... تاراخیلی ذوست دارم عزیز دل مامان نمیدونم وقتی این صفحات رو میخونی چند سالت شده من هستم یا نیستم کجاییم و چی شدیم فقط خدا میدونه عزیزم شاید تو خیلی با من حوصلت سربره خب وقتی تو خیلی جوونی من میانسالم مهم نیس ولی بدون من همیشه دوست دارم خیلی زیاد الان خوابیدی بابایی هم داره فوتبال میبی...
29 خرداد 1393

تولد بابا محمد

سلام نی نی خوشگل خوبی عزیزم ؟ امروز و امشب همش گریه کردی و نق زدی ب حدی ک نزاشتی ی عکس بگیریم بعد از دو ساعت ب زور خوابیدی بابایی هم خسته بود کم کم داشت کلافه میشد در هرحال خوابیدی   البته تو ک پستونک نمیخوری من باید هی بقلت کنم  شیر بدم تا بخوابی  در هر حال امروز 22 خرداد ک دیگه شد 23 خرداد صب ک بیدار شدیم سرحال بودی  حدود 12 رفتیم خونه مامان جون نمیدونم چی شد رفتی بقل خاله مهناز  شروع بگریه و جیغ  کردی در حدی ک نمی تونستیم ساکتت کنیم       نمیدونی چ حالی بود بعد کلی کمی خوابیدی بعد دوباره همون اش  و همون کاسه!!!!!!!!!!!!!!1 عصر رفتیم برای بابای...
23 خرداد 1393

اولین بیماری تارا

سلام خوشکل مامان خوبی: امروز 5 شنبه 22 خرداد 93 هست بعد از یک هفته بیماری و شیر نخوردن حالن کمی بهتره خیلی روزای سختی رو پشت سر گداشتیم  همه چی خوب بود قرار بود روز سیزدهم خرداد آیلار و مامان باباش از تبریز بیان خونمون مهمونی  اما نشد ک بیان اون روز صب هی سرفه میکردی و شیر هم خوب نمیخوردی تو ک کلا اشتهات زیاده  بابایی هم روز کار بود و رفته بود فرودگاه  هی دیدم سرفه هات شدید تر میشه زنگ زدم باباجون گفت میام تا تارا رو ببریم دکتر من و تو با باباجون و مامان جون رفتیم دکتر  دکتر بعد از معاینه تو   گفت ک کمی بیشتر  از کمی بیماری شبه آسم هستی    کلی هم دارو برات نوش...
22 خرداد 1393

تمام اتفاقات بعد از تولد تارا 3

تعطیلات سال نو 93 سال 93 سالی متفاوت برای من و بابایی بهار فصل قشتگیه عزیزم  سال 93 تو هنوز کوچولو بودی و شب اول عید یک ماهت شد  اون شب خونه بابا جون بودیم و فرداش هم رفتیم خونه عزیز و چن روزی اونجا موندیم اون روزا خوب بود حالم اما با برگشت از تهران حال من و حال تو بد شد و تا اخر عید مریض بودیم امسال تعطیلات خاله منم از تبریز اومد دیدن شما و کل دوسش داشتی و کیف میکردی  از بازی با خاله جان من تا الان فهمیدم ک کلا از ی جاهایی و ی ادمایی خوشت میاد و خوبی ولی از ی جاهایی بدن میاد و گریه میکنی مثلا عید رفتیم خونه عموی بابا خونه رو گداشتی رو سرت ...
17 خرداد 1393

تمام اتفاقات بعد از تولد تارا 2

سلام سلام خوشگل مامان خوبی ؟ روز 11 ب صلاحدید بابا رفتیم خونه ماما ن جون من اصلا دوست نداشتم برم نه ک بد باشه ولی به خاطر بابا جون میدونستم بابایی کم سر میزنه اونجا بابا جونم شاکی میشه اونجا هم بد نبود یادم نیس چون همش بابایی نیومد باباجونم شاکی بود و منم دلم میخواس بیاییم خونه اما نمیتونستم ب بابایی بگم تا حدی ک یک شب باباییرفت تهران و موند خونه عزیز و باباجون حسابی از خجالت  من در اومد اونم شب تا صب گریه کردم صبش بابایی اومد و انگار نه انگار چن روز بعد تویک روز بارونی ما اومدیم خونه موقع خداحافظی من و مامان جون و خاله ها گریمون گرفت اومدیم خونه بابایی زودی رفت سرکار من موندم و تو همه چی خوب بود ...
17 خرداد 1393